**جالبستان**
|
گفتگوی عروس و داماد در ایران باستان ادامه مطلب من هیچوقت نفهمیدم چرا ادما زیر پتو احساس ارامش میکنن... حالاگیریم یه قاتل اومد تواتاق خواب حتما میگه:الان اومدم بکشمت... اه لعنتی پتو داره نمیشه...!
دیدین ظهر که ادم میخوابه بعد ازظهر بیدار میشه چه حسی داره؟؟؟ مخصوصاوقتی کسی خوته نباشه.لامصب معلوم نیس شیه؟؟؟روزه؟؟؟ظهره؟؟؟امروزه؟؟؟دیروزه؟؟؟فرداس؟؟همه مردن تو زنده ای؟؟تومردی همه زندن؟؟دنیابه اخررسیده هیچکی زنده نمونده؟؟ اصن چه وضعیه این؟
من نفسم یکی از نویسندگان این وب بازیگر مورد علاقم کیم بوم توf4.البته از لی مین هو تو شکارچی شهرم خوشم میاد ادامه مطلب حسین بیشتر از آب تشنه ی لبیک بود اما افسوس که به جای افکارش زخمهای تنش رانشانمان دادند وبزرگترین درد اورا بی آبی نامیدند... [ پنج شنبه 30 آبان 1392برچسب:افسوس, ] [ 9:50 ] [ جمعی ازدوستان ][
به سلامتی دختری که وقتی دوست پسرشا بایکی دید نرفت داد وبیداد راه بندازه ابروی پسره راببره قشنگ رفت سوار ماشین شد جفتشونا زیر گرفت خیلی هم شیک ومجلسی.... دخترا:) پسرا:( [ پنج شنبه 30 آبان 1392برچسب:به سلامتی, ] [ 9:43 ] [ جمعی ازدوستان ][ در روز های که دلم گرفته بود یاد حرف پدر ژپتو به پینوکیو افتادم که گفت: پینوکیو چوبی بمان آدم ها سنگی اند دنیایشان قشنگ نیست. هزاران نفر برای باریدن باران دعا می کنند اما دریغ... خداوند با دختر بچه ای است که چکمه هایش سوراخ است.
جوجو های ترسو این پستا نبینند ادامه مطلب می گویند: شیشه ها احساس ندارند!!!! پس چرا وقتی روی شیشه ی بخار گرفته ای نوشتم دوستت دارم آرام گریست. خجالت بکشید پسرا حداقل قبلا ازروی کلیپس وشلوار میشد پسرودخترا تشخیص داد حالاچی ؟
یه دفه کلیپسم بزنید خودتونا راحت کنین یعتی اینقدر دوسدارید شکل دختراباشید؟ ادامه مطلب
مرد فقیری بود که همسرش کره می ساخت و او آن را به یکی از بقالی های شهر می فروخت. آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویی می ساخت.و مرد در مقابل فروش آنها مایحتاج زندگی خود را می خرید. مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آن ها را وزن کند .وقتی آنها را وزن کرد اندازه هر کره 900گرم بود. او از مرد فقیر عصبانی شد و روز بعد به مرد فقیر گفت:دیگر از تو کره نمی خرم تو کره را به عنوان یک کیلویی فروختی در حالی که وزن آنها 900گرم است. مرد فقیر ناراخت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما ترازویی نداریم. یک کیلو شکر از تو خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار می دادیم. یقین داشته باش،یقین داشته باش که به اندازه خودت برای تو اندازه می گیریم.
دندانپزشک آخرین دندان گرگ را کشید! نگاهی به دهان گرگ انداخت و پوزخند زد... گرگ زیر لب گفت:نخند این است عاقبت گرگی که عاشق گوسفند شده.... پرنده به خدا گفت:لانه ی کوچکی داشتم، باد آن را ویران کرد. کجای دنیای تو را گرفته بود. خدا گفت:ماری در مسیر خانه ی تو بود و تو آسوده خوابیده بودی. باد را گرفتم تا لانه ات را ویران کند و تو پر گشودی و از مرگ حتمی نجات یافتی...!!!!! چه بسا خطراتی که اینگونه از ما دور می شوند و ما نمی فهمیم. |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |